خون نوشته!!!

قلمم!!!!!!!!

الان که دارم با تو صحبت می کنم، چندین سال از آن روز و آن رخداد تکان دهنده در زندگی من گذشته است. پس از آن همه ناکامی، ناگهان همه چیز بر وفق مراد و آرزوی من شد. خیلی سختی کشیدم. سال های عمرم گذشت! چه قدر اشک ریختم. اما در آخرین نفس هایم، کورسویی از نور امید در دل تاریکم درخشید و بالاخره، محبوب من حرف هایم را باور کرد. البته رک بگویم که هیچ وقت ناامید نمی شدم. ولی نمی دانم چرا روز های پیش از آن رخداد سرنوشت ساز، شعله های امید من، کم سو شده بودند! هیهات!!!!                                         
قلمم! جالب تر اینکه در اوج کم سویی، همان اتفاقی که سال ها آرزویش را داشتم برایم افتاد! هیچکس حرف مرا باور نمی کند. همیشه می گفتم که من عاشق و دلباخته ی دختری هستم که نظیرش فقط و فقط در رویاهای من پیدا می شود. همه به من می خندیدند و عشق واقعی مرا باور نمی کردند. حالا که به او رسیدم، راه و روش رسیدنم را کسی باور نمی کند. چرا انسان ها هیچ چیز را باور نمی کنند؟ چرا همه فکر می کنند علامه دهر هستند؟ قلمم! تو که باور می کنی؟ تو خودت آن شب شاهد همه چیز بودی. تو خودت شاهد بودی آن شب من چه غوغایی کردم و چگونه رویایم به حقیقت این جهان پیوند خورد!                                  
قلمم! نمی دونم این چه حسی هست! سال ها بود آرامش نداشتم. از هر راهی وارد می شدم تا دل محبوب خودم رو به دست بیاورم! جالب بود دلش به رحم نمی آمد! قلبش گرو کس دیگری هم نبود! چون در این صورت رودی از خون رقیب جاری می کردم. خدا را شکر که دلش با کس دیگری نبود. اما خوب چرا دروازه های قلبش به روی من هم بسته شده بود؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ گناهم این بود که عاشقش شده بودم؟ چه قدر روز های عمر خود را به پای رسیدن به محبوبم گذاشتم. ولی خوب عاقبت، خزان من گلستان شد! اما خوب نمی دانم چرا حالا که او را به دست آوردم، باز آرامش خیالم کامل نشده؟ باور کن آنقدر در این سال ها سختی کشیدم که آرزوی تحقق یافته ام را باور ندارم. قلمم باید چه کنم تا باورم شود؟                                                                                   
قلم خوب من! حالا شاید تو باور نکنی! مردم که هیچ وقت باور نمی کنند. می خواهم به تو بگویم که برای رسیدن به محبوبم چه کار ها که نمی کردم! حالا اگر این ها را به انسان ها بگویم کسی باور نمی کند. شدم شازده کوچولویی که انگار از یک سیاره ی دیگر آمدم. راستش خودم هم نمی فهمم برای رسیدن به محبوب چه کارها که نکرده بودم!                                                             
باور کن در سال های عمر گمگشته ی من، از هر پلی عبور کردم. در مسیر خروشان زندگی شنا می کردم. اما باز مهر من در دلش هیچ جایگاهی نداشت.  
دشت های پر از گل های سرخ، به صحرای بی گل تبدیل شدند. همه را نثار گیسوانش کرده بودم. کیسه های اشک مژگانم خالی شدند و دیگر هیچ قطره ای نداشتم. آنقدر قلم های پیش از تو را در دستان خود فشار دادم و برایش نامه ها فرستادم که روزی همه ی قلم ها شکست و دستانم خشکید. جوهر و دوات من هم به پایان رسیدند. بی انصاف بود. او بی انصاف و من شکست ناپذیر!              
قلمم تو بگو! من با این همه سنگدلی یارم چه می کردم؟ آیا شایسته بود، مطلوب خود را رها می کردم و روز های باقی مانده ی عمرم را به خودم اختصاص می دادم؟ بارها کوشش کردم. اما نمی شد. فراموشی یار، در توان دل رنجیده ی من نبود. روزی این کابوس نفرت انگیز را برای خودم تمام کردم: با خود گفتم! من که عمر عاشق خود را، وقف به دست آوردن مطلوبم کردم! اینک ادامه آن را در راهش فدا می کنم و دیگر به زندگی عادی خود باز نمی گردم! آخر قلمم تو بگو؟ بعد از آن همه سال گریه و تحمل رنج، بازگشت به زندگی عادی، شیرین بود؟   
باورت بشود یا نه! من تمام این کار ها را کرده بودم. ولی خوب انسان ها باور نمی کنند. راستی قلم خوب من یه سوال:                                            
 مگر فرهاد کوه کن، برای شیرین کوه را شکاف نداد؟ مگر پری دریایی، صدای زیبای خود را به جادوگر خبیث نداد تا در عوض دو پا داشته باشد و در کنار شاهزاده قدم بزند؟ مگر مارگریتا روح خود را با شیطان مبادله نکرد تا دوباره مرشد بازگردد؟ پس چرا انسان ها همه ی این ها را باور می کنند ولی کرده مرا باور نمی کنند؟ خوب من هم یک عاشق هستم. همه ی عاشقان معادله های زندگی را بر هم می زنند و نه تنها گزندی نمی بینند بلکه قوی تر می شوند! خودت شاهدی که پس از آن اتفاق، من هم آسیبی ندیدم. هیچ آسیبی! تازه قوی تر شده ام!
قلم خوب من! بیا به من کمک کن تا کرده ی خودم را مکتوب کنم. خدا را چه دیدی شاید روزی کسی زندگی عاشقانه ی مرا مرور کرد. می خواهم صورتت را در جوهر فرو کنم. کم رنگ شدی!                                                   
در آشیان متروک، همه اشیا، به حال رنجیده ی من گریه می کردند! من نیز به گریه افتاده بودم. ولی نه به حال خودم! به حال عمری که برای محبوبی سرسخت به باد می رفت.                                                                        
اندیشه ی تازه ای وارد ذهنم شد. امید و ناامیدی، هم زمان مرا محاصره کرد. با خود گفتم : من که همه ی راه ها را رفته ام. این یکی هم می روم. محبوب من، تو مرا دیوانه ساختی!!                                                                  
تکه پوستین مندرس آهو و تو، ای قلمم! را از زمین برداشتم. با خنجری که ده سال پیش برای مرگ خود پس از رفتن همیشگی یارم تدارک دیده بودم، دل خود را از میان به دو نیم کردم. خونی جاری شد! خون ریخته شده را در جام خشکیده ی دوات ریختم!                                                                           
حالا قلم شکسته ی من، بازیگر صحنه می شد. به آرامی قلم را در دوات پر از خون کردم و با خون دلم، جویای حالش شدم. نیمه شب نامه را به او رساندم. او مرا پذیرفت و محرم سرای خود کرد! درد زیادی در سینه ام احساس می کنم. زخمی است. این آخرین پلی بود که ار آن عبور می کردم. خون دلم پل ناگسستنی وصالم بود.        


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها